تاريخ و زمان
شنبه 8 ارديبهشت 1403  
  جستجو
  بازديدها
تعداد بازديد از سايت: 1035583
تعداد بازديد اين بخش: 26460
در امروز: 788
اين بخش امروز: 48

  ادبيات
جدال جلال‌الدين مولانا با جادوي جهل- نويسنده: دكتر سيد جعفر حميدي
جهل، جادويي است كه گاهي آدميان در پناه آن مي‌زيند و مي‌آرامند و در پي آمد آن مي‌سوزند و مي‌مانند. چنين است كه آدمي از آغاز يا جاهل بوده است يا عاقل. اگر عاقل بوده به نهايت هستي مي‌رسيده و اگر جاهل بوده است، كار او بدانجا مي‌كشيد كه روي هستي و تمدن را نبيند. جهل خود شادان و سرخوشند و خود نمي‌دانند كه در جاهليت گرفتارند.
جادوي جهل دام مي‌گسترد تا طين آدميان را گرفتار سازد و از بند جهالت خود آنچه كه مي‌تواند مي‌تازد و نامردمي و نامردماني را مي‌نوازد.
انسان كه از كهن‌روزگاران به دنبال يافتن راه‌هاي تازه براي زيستن تازه بوده، پيوسته كوشيده است تا با جهل يعني اين نيروي اهريمني مبارزه كند و روحي تازه در كالبد عقل خويش بينبارد اما با همه تلاش‌هايي كه انسان در طول عمر طولاني خويش كرده، هنوز هم گوشه‌هايي از جهل در زندگي او يافت مي‌شود، اگر نبود، اين همه جنگ‌هاي خونين و كنش‌هاي دروغين و اين همه نامردمي و سست اعتقادي و فقر و ذلت و خواري گريبانگير انسان نبود. در اين راستا است كه از روزگاران كهن، كهن‌عاقلان و ميهن علاقمندان در تلاش افتاده‌اند كه راه را به آدميان نشان دهند و آنان را از افتادن در چاه باز دارند و بدين گونه است كه پيامبران الهي آمدند و گفتند و نوشتند و ابر خردمندان و راهنمايان آمدند و خمير حقيقت را سرشتند تا آدمي روي عزت بيند و از خواري و ذلت برهد.
ما در سرزمين اهورايي خود نيز ابرمردان و نام‌آوراني داشته و داريم كه بسيار ما را آموخته‌اند كه راه از چاه تشخيص دهيم و بسا كه تشخيص نمي‌دهيم و چه بسيار كه تشخيص داده و تشخيص مي‌دهيم. از همه بالاتر و نام‌آورتر قرآن كريم است كه ظلومي و جهولي انسان را تاييد بلكه تاكيد كرده است(احزاب-73) و اين همان ظلومي و جهولي است كه حافظ آن را به ديوانه تعبير كرده است(سايه 1373، ص257) نه تنها حافظبلكه شمار فراواني از شاعران و متفكران جهل را نكوهيده و از آن به بدي ياد كرده‌اند مثلاً ناصر خسرو جهل را مار دانسته و گفته است:
بفكن از پشت خويش جهل و بدانك
جهل ماري است سخت زشت و ثقيل (مينوي و محقق 1365، ص 124)
اوحدي مراغه‌اي علم را نور و بيداري و جهل را تاريكي و خواب دانسته است:
علم نور است و جهل تاريكي
علم راهت برد به باريكي
جهل خواب است و علم بيداري
زان نهاني و زين پديداري
اما جلاالدين مولوي جهل را از عجز بدتر مي‌داند:
عجز نبود از قدر ورگر بود
جاهلي از عاجزي بدتر بود
مولانا بارها و بارها هم در مثنوي و هم در غزليات و نيز در آثار منثور خود به جهل و جاهلي به شدت تاخته تا راه معرفت را نشان دهد. قصه‌ها و حكايات فراوان در مثنوي عظيم او وجود دارند كه به نوعي با جاهلان در ارتباط است و در پايان به راه روشن پايان مي يابند. دليل اين موضوع همان معرفت حق است كه انسان بايد عارف باشد تا به حق راه يابد و جاهل به سوي حق راه نمي‌يابد. مگر اين كه در طريقت گام گذارد.
مولانا فرموده است: اگر جاهل با تو نشيند تو را زخم زند.
جاهل اربا تو نمايد همدلي
عاقبت زخمت زند از جاهلي
دوستي جاهل شيرين سخن
كم شنو كان هست چون سم كهن
گرگ اگر با تو نمايد روبهي
هين مكن باور كه نايد زو بهي
زماني كه مولانا از ظلومي و جهولي دم مي‌زند بر اين اعتقاد است كه جهل نتيجه فزون طلبي و فزون‌جويي است و اين فزون‌جويي نتيجه عشق است. او معتقد است كه انسان وقتي عاشق شود، جاهل مي‌شود و اين سخن همه عاشقان و شاعران عشق‌پرور جهان است. ناگفته نماند كه جهالت عشق غير از جهل دروني و ناآگاهي باطني است كه گاهي جهالت عشق زيبا است چنان كه جنون عشق نيز زيباست زيرا كه گفته‌اند:
مهار بر سر شيران زند مهابت عشق
چنان كشد كه شتر را مهار در بيني
(سعدي طيبات 1338، ص 689)
و به قول منوچهري دامغاني:
حكيمان زمانه راست گفتند
كه جاهل گردد اندر عشق غافل
نگار خويش را گفتم نگارا
نيم من در فنون عشق جاهل
و از كلام مولانا درباره‌ي فزون‌جويي كه نتيجه‌ي عشق است و به جهل مي‌پيوندد مي‌خوانيم:
كرد فضل عشق انسان را فضول
زين فزون‌جويي ظلوم است و جهول
جاهل است و اندر ين مشكل، شكار
مي‌كشد خرگوش شيري در كنار
كي كنار اندر كشيده شير را
گر بدانستي و ديدي شير را
چنان كه مي‌دانيم مناعت طبع و عظمت روح و صفاي درون مولانا تا آنجا بوده است كه سر بر آستانه هيچ امير يا وزيري نگذاشته بلكه اميران ملوك پيوسته در آرزوي ديدار و ملاقات با وي مي‌سوخته‌اند و او اجازه ملاقات را به آنان نمي‌داده است و اين موضوع بارها در مناقب‌العارفين افلاكي ياد شده است.
مولانا در دفتر چهار مثنوي داستاني دارد درباره‌ي حضرت داوود و آرزوي او براي بناي معبد مسجدالاقصي و وحي خداوند به ترك اين كار و سرانجام ساخته شدن معبد توسط پسرش سليمان. اين داستان نيز كه مثل ساير داستان‌هاي مولوي حكايت در كايت است بيش از هزار و يكصد بيت دارد. يكي از حكايت‌هاي متعدد جنبي اين داستان موضوع روييدن گياهي به نام خروب در گوشه مسجدالاقصي و غمگين شدن سليمان و مناظره او با گياه است.
پس سليمان ديد اندر گوشه‌اي
نوگياهي رسته همچون خوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي
نو گياهي رسته همچون خوشه‌اي
ديد بس نادر گياهي سبز و تر
مي‌ربود آن سبزي‌اش نور بصر
پس سلامش كرد در حال آن حشيش
او جوابش گفت و بشگفت از خوشيش
گفت نامت چيست برگو بي دهان
گفت خروب است اي شاه جهان گفت اندر تو چه خاصيت بود
گفت اندر تو چه خاصيت بود
گفت من رستم، مكان ويران شود
من كه خروبم خراب منزلم
هادم بنياد اين آب و گلم
پس سليمان آن زمان دانست زود
كه اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم اين مسجد يقين
در خلل نايد ز آفات زمين
... پس كه هدم مسجد ما بي‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما، بدان
آنگاه مولانا به نتيجه حكايت اشارت دارد كه:
مسجد است آن دل كه جسمش ساجد است
يار بد خروب هر جا مسجد است
يار بد چون رست در تو مهر او
هين از او بگريز و كم كن گفتگو
عاشقا خروب تو آمدي كژي
همچو طفلان سوي كژا مي‌غژي
چون بگويي جاهلم تعليم ده
اين چنين انصاف از ناموس به
مولانا در اينجا داستان سليمان را رها كرده به جبر و اختيار و سپس به بحث شيطان مي‌پردازد:
باز آن ابليس بحث آغاز كرد
كه بدم من سرخ رو كرديم زرد
رنگ‌رنگ تست صباغم تويي
اصل جرم و افت داغم تويي
همچو آن ابليس و ذريات او
با خدا در جنگ و اندر گفت‌و گو
و سرانجام به جايي مي‌رسد كه مي‌فرمايد حصول علم و مال و جاه براي بدگوهران فضيحت است و چون شمشيري است كه به دست راهزن افتاده است:
بدگهر را علم و فن آموختن
دادن تيغي به دست راهزن
تيغ دادن در كف زنگي مست
به كه آيد علم را ناكس بدست.
علم و مال و منصب و جاه و قرآن
فتنه امد در كف بد گوهران
و سپس از جاهلان سخن اظهار مي‌دارد:
آنچه منصب مي‌كند با جاهلان
از فضيحت كي كند صد ارسلان
...جمله صحرا مار و كژدم پر شود
چون كه جاهل شاه حكم مر شود
ماه و منصب ناكسي كارد به دست
طالب رسوايي خويش او شده است
يا كند بخل و عطاها كم دهد
يا سخا آرد به نا موضع نهد
حكم چون در دست گمراهي فتار
جاه پنداريد، در چاه اوفتاد
پس آنچه كه حكم جهل است سرتافتن از آن سهل است. دنياي ما
پر از جهالت است اگر چه گاهي همراه با فضيلت است و چنان كه پيوسته رسم روزگار بوده است جاهل هميشه بر خر مراد سوار بوده و فاضل در عذاب. اما هيچگاه آفتاب عالم‌تاب در پشت نقاب و حجاب پنهان نمانده و سرانجام فضيلت بر جهالت پيروزي يافته است. اگر جهالت نباشد قدر فضيلت را كي توان شناخت:
جاهل آسوده فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستفني و غني محتاج
اين تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلا است
بوالفضول از جفاش ز استر است
مولانا در پاره‌اي از حكايات، ‌ابياتي دارد كه در آنها الحمقان را معرفي مي‌نمايد و مي‌نكوهد مثلاً در داستان گريختن حضرت عيسي عليه (ع) بر بالاي كوه از دست احمقان كه در اينجا مراد مولوي از احمقان همان جاهلان است:
عيسي مريم به كوهي مي‌گريخت
شير گويي خون او مي‌خواست ريخت
آن يكي در پي دويد و گفت خير
در پي‌ات گر نيست چه گريزي چو طير
باشتاب او آنچنان مي‌تاخت جفت
كز شتاب خود جواب او نگفت
يك دو ميدان در پي عيسي براند
پس به جدجد، عيسي را بخواند
كز پي مرضات حق يك لحظه بيست
كه مرا اندر گريزت مشكلي است
از كي اين سود مي‌گريزانم اي كريم
ني پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گيزانم برو
مي‌رهانم خويش را بندم مشو...
گفت حكمت چيست كانجا اسم حق
سود كرد اينجا نبود آن را سبق؟
گفت رنج احمقي، قهر خداست
رنج و كوري نيست قهر ن ابتلاست
ابتلا رنجي است كان رحم آورد
احمقي رنجي است كان زخم آرد
ز احمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خون‌ها كه ريخت
مولانا در سراسر كتاب عظيم مثنوي به گونه‌هاي مختلف و با قصه‌ها و داستان‌هاي متنوع، حماقت، جهل، ناداني و گمراهي را مورد نكوهش قرار داده و آن را پايه و اساس بسي از ناروايي‌ها دانسته است و اين مطالبي است كه نه تنها مولوي بلكه همه دانايان و فرهيختگان عالم به‌زبان‌هاي مختلف بدان پرداخته‌اند و آدمي را از جهالت و حماقت پرهيز داده‌اند.
جهل منبع شر و جهالت بازدارنده ي انسان از حقيقت حق است. به توصيه‌ي مولانا در جايي كه جاهل مي‌تازد و قدرت‌نمايي مي‌كند در برابر جز صبر و مدارا چاره‌اي نيست
چون ببيني محرمي، گو سر جان
گل ببيني نعره‌زن چون بلبلان
چون كه بيني مشك بر مكر و مجاز
لب ببند و خويشتن را خنب ساز
دشمن آب است پيش او مجنب
وزنه سنگ جهل او بشكست خنب
با سياست‌هاي جاهل صبر كن
خوش مدارا كن به عقل من لدن
صبر با نااهل، اهلان را جلي است
صبر صافي مي‌كند هر جا دلي است

پي‌نوشت:
عضو هيات علمي دانشگاه شهيد بهشتي
منابع و ماخذ
1. خاقاني، افضل‌الدين بديل، ديوان، ‌علي‌عبدالرسولي،‌ تهران،‌1357 .
2. سعدي،‌مصلح، كليات، محمدعلي فروغي، تهران 1338.
3. منوچهري،احمد بن قوص، ديوان دبير سياقي تهران ا، امير كبير، 1347.
4. مولوي، جلال‌الدين، منثنوي معنوي، نيكلسن، تهران، امير كبير،‌1355
5. ناصر خسرو، ‌ديوان، مينوي و محقق، تهران، ‌خوارزمي، 1365.


منبع:كتاب ماه ادبيات/ شماره 6/ پياپي 120/ مهر 1386













تعداد بازديد اين صفحه: 1062
خانه | بازگشت | ksguest (ksguest)

طراحی، پیاده سازی و اجرا توسط شبکه ملی مدارس ایران ( رشد )

www.roshd.ir Powered By Sigma ITID.