شخصيتها هميشه نميتوانند منظور خود را به وضوح بيان كنند نويسنده داستان را نمينويسد تا خود تجربهاي بيندوزد يا شخصيتهاي داستان تجربهاي كسب كنند بلكه داستان را مينويسد تا خواننده تجربه هايي كسب كند. به همين دليل هم هميشه بايد باهوشتر و آگاهتر از شخصيتها باشد. در غير اين صورت نميتواند در واقع لزوم به آنها كمك كند. بهتر است نويسنده در همان ابتداي رمان (و در صورت امكان در همان فصل اول) از اين شيوه فني استفاده كند: شخصيت اصلي را در موقعيت حساسي قرار دهد تا به نكته عميقي از زندگي خودش يا شخصيتهاي ديگر پي ببرد، اما نتواند هوشيارانه و به وضوح آن را بيان كند. ممكن است اين ادراك، درون نگري بسيار عميقي باشد و شخصيت به دليل ضعف زباني و يا ناتواني ذهني در فرمولبندي آن، نتواند آن را بدل به درونبينييي كند كه باعث تعميق اداراكش شود. به همين دليل هم نويسنده بايد در اين لحظات حساس جاي شخصيت را بگيرد.
داستان: زوجي شوربخت تصميم ميگيرند به جاي طلاق، كاري كنند تا زندگيشان شيرين شود. نويسنده براي اينكه شخصيتها دچار مكاشفهاي قوي، غافلگير كننده يا تكان دهنده شوند، آنها را در وضعيتهاي دشواري قرار ميدهد. مثال: زن با كاردي در دست بالا سر شوهرش ايستاده است. مرد ناگهان از خواب ميپرد و ميگويد: «آه، خداي من، ميخواهد مرا بكشد. نه به خاطر معشوقهاي ديگر، بلكه به خاطر اينكه فكر ميكند ژن بيرنگي مو و پوست و چشم من به فرزندانم ميرسد.» در اين حالت شخصيتها نيز تعمداً رشد ذهني و ذاتي محدودي دارند. اگر شخصيتها موقع شروع رمان همان باشند كه در آخر داستان هستند، حوادث نمايشي وابداعي نويسنده نيز نميتواند آنها را تغيير دهد. گاهي اوقات نويسنده به دلايل زير عمداً ادراك آگاهانه شخصيت را محدود ميكند (كه البته اين نكته را به خواننده نيز ميگويد):
1- اگر شخصيتي نكته عميقي را درباره شخصيت خويش يا ديگران درك كند كه با سطح فكر محدودش نميخواند، خواننده وجود شخصيت را باور نخواهد كرد (مثلاً راننده كاميون زباله زير ديپلم، نميتواند قاضي فدرال را در مورد دعوي افترايي راهنمايي كند؛ چون كسي وجود چنين شخصيتي را باور نميكند). اگر شخصيت هميشه آنچه را كه دريافت ميكند كاملاً درك كند، ديگر خواننده و شخصيت موقع دريافت، غافلگير نميشوند. در حالي كه قسمت عمده درگيري از بدفهمي وي ناشي ميشود و وقتي كه شخصيت چيزي را درك كرد، درگيري حل و رفع ميشود.
2- اغلب هنگامي كه شخصيت دچار مكاشفه عميق عاطفي- كه احتمالاً زندگياش را تغيير ميدهد- ميشود، در تب و تابي شديد است. به همين جهت نويسنده كه تمركز ذهني بيشتري دارد، روشنتر و منظمتر از شخصيت ميتواند آن را بيان كند و خواننده مكاشفه را واضحتر درك ميكند.
مثال: زك به تندي به مارج گفت: «دير ميرسيم به جشنها!» و از اتاق خواب بيرون آمد. سيگاري روشن كرد تا آرامش پيدا كند. و چون هيچوقت قبول نكرده بود كه از بوي عطر زنش متنفر است و وقتي زنش آرايش ميكند انگار نقاب مردگان را به صورت زده است و او دچار اشمئزاز ميشود، فكر ميكرد هنوز عاشق اوست. هنوز نفهميده بود كه چون احساس ميكند دو رو و سازشكار است، هميشه عصباني است. خواننده چيزي را كه روي كاغذ نيامده درك نميكند. اگر شخصيت در لحظهاي حساس، به نكتهاي پر معني پي ببرد، اما به دليل اينكه نميتواند آن را بيان كند، اين نكته روي كاغذ نيايد، ميتوان گفت كه آن ادراك اطلا وجود ندارد. به همين دليل هم در صورتي كه بعداً رفتار شخصيت تغيير كند، خواننده آن را درك يا باور نميكند. ضمن اينكه دليل اين تغيير را نيز- كه در داستان نيامده- نميفهمد. اگر شخصيت محيط پيرامونش را نبيند، معنياش اين نيست كه آن محيط وجود ندارد. بايد هر چه را كه شخصيت نميبيند اما در صحنه داستان مهم است، توصيف كرد، چون خواننده بايد آن را ببيند، در غير اين صورت ديگر واقعيت محيط پيرامون شخصيت براي خواننده وجود ندارد. به همين ترتيب اگر شخصيت نتواند ادراكهايي را كه رفتارش را تغيير داده است تشريح كند، نويسنده بايد آنها را بايد خواننده توضيح دهد. والاً تغيير رفتار شخصيت منطقي نيست. نويسنده بايد در همان فصل اول از فن تبيين ادراكهاي شخصيت استفاده كند. و وقتي توضيحات وي (نوسينده) در فصول بعد نيز ادامه يافت، خواننده از اين اطلاعات تازه راجع به شخصيت، استقبال ميكند.
جلسه نويسندگان خود را با دقت انتخاب كنيد جلسه نويسندگان نبايد نوازشكده باشد و نويسنده نبايد به جلسه برود تا دائم تملقش را بگويند و او را بستايند. به علاوه اين جلسه نبايد ميدان روياروييهاي رواني شود و در آن هر يك از نويسندگان همچون روانكاران، شخصيت ديگر نويسندگان را ارزيابي كنند. فقط نوشته مهم است. و تحليل انتقادي شخصيت ديگران جز اتلاف وقت و نيرو سود ديگري ندارد. و باز جلسه نبايد محل درد دل شود و نويسندگان آشفتگيهاي روحي، ترسها، عصبانيتها و مبارزات اجتماعي خود را به جلسه بياورند. اين گونه جلسات فايده چنداني ندارد، چرا كه نويسندگان در جلسه حاضر ميشوند تا چيزي از يكديگر بياموزند، نه اينكه انبوهي از غم و غصههايشان را بر سرهم آوار كنند.
اگر شخصيت در لحظهاي حساس، به نكتهاي پر معني پي ببرد، اما به دليل اينكه نميتواند آن را بيان كند، اين نكته روي كاغذ نيايد، ميتوان گفت كه آن ادراك اطلا وجود ندارد. به همين دليل هم در صورتي كه بعداً رفتار شخصيت تغيير كند، خواننده آن را درك يا باور نميكند. براي خوشآمد نويسندگان ديگر نيز نبايد نوشت. نويسنده معمولاً بعد از چند هفته ميفهمد كه نويسندههاي ديگر از چه نوشتههايي خوششان و نيز بدشان ميآيد. تلاش براي گرفتن تاييديه از ديگر اعضاي جلسه، باعث پيشرفت نويسنده نميشود. راي نهايي خود نويسنده مهم است.
اگر رئيس جلسه نويسندگان، نويسندهاي حرفهاي يا نيمه حرفهاي است، نويسندگان ديگر بايد مراقب باشند تا مبادا همه نوشتهها را طبق سليقه رئيس جلسه نقد و بررسي كنند. نبايد استعداد ويژه، منحصر به فرد و والاي شخص نويسنده، قالب خاصي بگيرد. تنها چيز مهم ديد شخصي و استثنايي نويسنده است كه وي بايد همواره آن را حفظ كند.
رمان دو قسمتي اگر بتوان رماني را بر اساس ساختار غير مرسوم رمان دو قسمتي نوشت، حاصل كار اثر بسيار موفقيتآميزي خواهد شد. در رمان دو قسمتي، دو شخصيت اصلي بيشتر وجود ندارد و بقيه شخصيتها فرعي هستند و صرفاً نقش خاصي را در رمان ايفا ميكنند. يكي از شخصيتهاي اصلي، رمان را شروع ميكند، ولي در نيمه دوم رمان، شخصيت بعدي جانشين او ميشود و بقيه رمان را تعريف ميكند. زمان رمان هم ميتواند حال يا گذشته باشد.
داستان: دو خواهر مسن: كلارا و اتل كه دهه نودسالگي از عمرشان را پشت سر ميگذارند، در خانه سالمندان زندگي ميكنند. قسمت عمده رمان شرح خاطرات آنهاست كه در حقيقت شخصيت واقعي آنها را افشا ميكند. نيمه اول رمان، عمدتا داستان كلارا را بازگو و خواهر وي نيز نقش مهمي در آن ايفا ميكند. داستان، بزرگ شدن، فارغالتحصيلي، ازدواج و بچهدار شدن آنها را تصوير ميكند. اما وقتي آنها به سن 45 سالگي ميرسند، تغييري ناگهاني و غافلگير كننده در داستان رخ ميدهد. نويسنده زاويه ديد كلارا را كنار ميگذارد و زاويه ديد اتل را جانشين آن ميكند. اتل شكل ديگر داستان را بازگو ميكند. گو اينكه كلارا در اين نيمه (دوم) رمان، نقش مهمي دارد. داستان، زندگي دو خواهر را از سن 45 سالگي تاكنون تصوير ميكند: والدين آنها ميميرند، بچههايشان ازدواج ميكنند و آنها نوهدار ميشوند. و بعد شوهرانشان ميميرند، آنها پير ميشوند و به خانه سالمندان نقل مكان ميكنند. دو رمان برجسته مامور ماليات جان فاولز و سوءتفاهم صد دلاري رابرت گروور براساس اين ساختار نوشته شده است. فايده اين ساختار آن است كه وقتي خواننده از زاويه ديد اول خسته ميشود، همان داستان را از زاويه ديد ديگري ميخواند. البته اين سخن بدان معني نيست كه شخصيت اول ديگر چيزي براي گفتن ندارد يا كاري نمانده تا انجام دهد، بلكه زاويه ديد جديد همچون غذايي مقوي است و در نيمه دوم داستان جان تازهاي ميدمد. به علاوه زاويه ديد دوم به برخي از وجوه داستان كه زاويه ديد اول نپرداخته نيز ميپردازد. و چون هر زاويه ديدي سرعت، وزن (ريتم) و ديد خاص خود را دارد، تنوع زيادي در دروننگريها، ادراكات و حوادث داستان ايجاد ميشود.
منبع: تبيان
|