شخصيتهاي تصادفي نويسنده هنگام پرداخت شخصيتهاي تصادفي بايد از جزييات به موجزترين وجه استفاده و آنها را گلچين كند. شخصيتهاي تصادفي صحنه را واقعي ميكنند و تصاويري از حال و هواي صحنه بدست ميدهند. ممكن است شخصيتهاي تصادفي يك بار بيشتر در صحنه ظاهر نشوند و نقششان آنقدر جزئي باشد كه اساساً ارزش نامگذاري نداشته باشند، اما وجودشان ضروري است. در حقيقت بدون آنها صحنه كامل نيست. شخصيتهاي تصادفي تظاهرات سياسي، صحنه نبرد، مسابقه اسبدواني، رستوران، مراسم عروسي و صحنههاي نظير اين را واقعي جلوه ميدهند. نويسنده با يكي، دو خطي كه درباره شخصيتهاي تصادفي مينويسد، نحوه استفاده از جزييات خاص و تصاوير را ميآموزد.
مثال: صحنهپردازي: پيرزني با دماغي عقابي، در خيابان ايستاده بود. تصويري از حال و هوا: جيغ گوشخراش بچهها اعصابش را خرد ميكرد. وقتي قرار ست شخصيتهاي تصادفي، كاري جزيي انجام دهند، نبايد از اسمشان استفاده كرد. جملات «گوني وارد اتاق شد و گفت: مادر، تلفن كارت دارد» ، به گيرايي جملات «دختري تپل با مفي آويزان، داد زد: مادر تلفن كارت دارد» نيست. نام شخصيتها، تصويري نيست. به علاوه ذكر اسامي شخصيتهاي پيش پا افتاده، خواننده را گيج ميكند. اما تصاوير، زندهتر و واقعترند. و باز با اينكه نويسنده شخصيتهاي فرعي را تك تك تصوير ميكند، اما ميتواند آنها را به نحوي با يكديگر پيوند دهد.
مثال: مرد مو خاكستري سيگاري روشن كرد. زني كه كنار او نشسته بود، دماغش را كج و معوج كرد. صداي سخنران شبيه قرچ قرچ چوبي كه ميشكند بود. هواي مرطوب بوي عرق ميداد. راهنماي لاغر سالن به زني گفت كه خوردن مشروب موقع سخنراني، ممنوع است. و زن در بطري قهوهاي رنگ را بست و با عصبانيت توي كيف شل و ولش فرو كرد. در صحنهپردازي تركيب و نكات مشترك چند شخصيت تصادفي، مهمتر از ويژگيهاي فردي آنهاست. شخصيت تصادفي بايد بر صحنه چيزي بيفزايد نه اينكه ربطي به صحنه نداشته باشد. نبايد توصيفي چنان جاندار از او به دست داد كه اهميت وي بيش از هدف استفاده از او (= واقعي جلوه دادن حال و هوا يا صحنه داستان) شود. اگر چه نويسنده براي توصيف شخصيتهاي تصادفي گلچيني از جزييات دقيق را به كار ميگيرد، اما اين جزييات بايد در برابر اشخاص و جزييات مهم ديگر كمرنگ جلوه كند. صحنهپردازي: پيرزني با دماغي عقابي، در خيابان ايستاده بود. تصويري از حال و هوا: جيغ گوشخراش بچهها اعصابش را خرد ميكرد.90- اختياري بودن برخي از گرهگشاييها نويسنده ميتواند از فن وسيله اختياري نيز استفاده كند؛ بدين معني كه ميتواند شخصيتها يا وضعيتهايي خلق كند كه در صورت لزوم رشد كنند يا گسترش يابند و در صورتي كه ديگر نيازي به وجودشان نبود، به حال خود رها شوند.
مثال: نويسنده داري رمان مهيج يا پرماجرا مينويسد. قهرمان (مرد يا زن) كاري ميكند تا آدمكشي ديوانه و كينهتوز دستگير و روانه زندان شود. آدمكش قسم ميخورد كه انتقام بگيرد. قهرمان مدتي طولاني مضطرب است. ترس او هم علت دارد. آدمكش هميشه به قسمهايي كه خورده عمل كرده است. البته آدمكش ديوانه، قاتل اصلي يا شخصيت پليد داستان نيست. نويسنده از او به عنوان تهديدي احتمالي استفاده ميكند تا خطر را براي مدتي تشديد كند. آدمكش صرفاً مانع ديگري سر راه قهرمان است تا در صورت لزوم نويسنده از او استفاده كند. ميتوان از شخصيت اختياري به عنوان عامل فشار استفاده كرد، تا باعث شود شخصيت اصلي دست به اعمالي غيرعادي بزند. شخصيت اصلي علاوه بر اينكه بايد جهان را از نابودي نجات دهد، بايد بارگران خطر دائم تهديدهاي آدمكشي ديوانه را نيز بر دوش بكشد. نويسنده ميتواند با تشريح تلاشهاي آدمكش براي فرار از زندان، صحنه را تغيير دهد (خواننده از اينكه مدتي طولاني در ضمير خود آگاه شخصيت اصلي بوده، خسته شده است اما با اين تغيير صحنه و زاويه ديد، خستگياش در ميرود). به علاوه مي تواند قهرمان را با خطري كه وي تصور ميكند توطئهاي از جانب آدمكش است، مواجه و به نحوي منطقي خواننده را گمراه كند؛ كه به اين ترتيب شك و انتظار نيز ايجاد كرده است. اما استفاده با عدم استفاده مجدد از فرد آدمكش اختياري است. در واقع آدمكش عنصري فرعي يا انحرافي است و لزومي ندارد نويسنده دوباره از او استفاده كند؛ بلكه ميتواند پس از وقوع چند حادثه و هنگامي كه شخصيت اصلي درگير با وضعيتهاي خطرناك ديگري شد آدمكش را كنار بگذارد يا بكشد؛ يا ميتواند او را تا زمان آزادياش در زندان نگه دارد؛ يا بگذارد از زندان فرار كند تا بعداً دوباره از او استفاده كند. و باز لزومي ندارد نويسنده همه مشكلات، وضعيتهاي لاينحل و درگيريهاي رمان را حل و رفع كند، بلكه ميتواند گاهي از شخصيتهاي اختياري استفاده كند تا موقتاً مشكلاتي در داستان ايجاد كند. اين مشكلات خود باعث مشكلات اوليه يا جدي ميشوند كه بايد نويسنده آنها را حل و رفع كند. اما لازم نيست همه گرهها را بگشايد.
مثال: ايبراهام لينگكن آدمي بلند پرواز است. و چون قصد دارد وكيل شود، شغل سوزنباني را براي درسخواني در پرتو نور شمع و آتش شومينه رها ميكند.91- عمق بخشيدن به شخصيتها شخصيت با مجموعهاي از دروننگريها و ادراكات ظريف و تدريجي، عمق پيدا ميكند. و اين عمق با گسترش ادراك اوليه وي ايجاد ميشود. اين ادراك هم از درون (از طريق افكار، عواطف و عقايد باطني شخصيت) گسترش مييابد و هم از بيرون (از طريق تاثير حوادث بيروني)؛ كه البته گاهي اين دو نوع گسترش ادراك همزمان و گاهي بهطور متناوب اتفاق ميافتد.
مثال: ايبراهام لينگكن آدمي بلند پرواز است. و چون قصد دارد وكيل شود، شغل سوزنباني را براي درسخواني در پرتو نور شمع و آتش شومينه رها ميكند. اگر لينگكن به آرزويش برسد، فردي قابل ستايش است اما شخصيت عميقي نيست. شخصيت هنگامي كمكم عمق پيدا ميكند كه حوادث بيروني وي را در راه رسيدن به اميالش تحت فشار بگذارند و نيز وقتي كه شخصيت مجبور شود تمايلات اوليهاش را تعديل كند. ممكن است شخصيت دلسرد و مايوس شود و حتي به نحو غير منتظرهاي هدفش را تغيير دهد. وقتي ايبراهام مجبور شود از درون براي رويارويي با درگيريهاي شخصياش به ابتكارهاي فردي بيشتري متوسل شود عمق پيدا ميكند و به هدف بيرونياش دست مييابد. مثلاً اگر زني را كه دوست دارد، بگويد: «نميخواهم وكيل شوي، دوست دارم همان سوزنبان باشي!» ايبراهام بايد به ناچار دست به انتخابي آگاهانه بزند و اين انتخاب كه بايد از درون وي بجوشد، به دلايلي قابل پيشبيني است، اما چون او اين دلايل را كه از انگيزههايش ناشي ميشود نميدانسته، شگفت زده ميشود. در حقيقت هنگامي كه او ناچار ميشود نقبي به درون شخصيت خويش بزند، عمق پيدا ميكند و انتخاب او، وي را به پيش ميراند.
مثال: ايبراهام روابطش را با زن قطع ميكند و وكيل ميشود. و بعد با زني ديگر آشنا ميشود. زن او را تشويق ميكند كه وكالت را رها كند و رئيس جمهور شود. سناتوري در نزاعي تن به تن (دو ئل) تير ميخورد. ائتلافي سياسي از نامزدي او براي سناتوري و اشغال جاي سناتور قبلي حمايت ميكند. ايبراهام غرق در فكر و عميقاً مضطرب است. ايبراهام در اينجا هم دوباره بايد براي رويارويي با هجوم حوادث، به كشف انگيزههاي درونياش بپردازد. در حقيقت بايد براي مصاف با بيرون، هر چه بيشتر در عمق وجودش غرق شود. هر چه شخصيت عميقتر شود، بزرگتر ميشود. خواننده هنگامي متوجه عميقتر و بزرگتر شدن شخصيت مي شود كه شخصيت تغيير كند. وقتي ايبراهام رئيسجمهور ميشود شخصيتش تغيير ميكند و همان آدم دوران سوزنباني نيست. در واقع شخصيت وي، از درون، عمق و از بيرون، بسط مييابد.
منبع: تبيان
|