فاجعه و واكنش اگر شخصيتي در خيابان بدود و داد بزند: «ميخواهد مرا بخورد!» و مردم ببينند كه بچه گربهاي وحشي دارد او را تعقيب ميكند در سلامتي عقل و هوش شخصيت شك ميكنند. و به جاي اينكه او را نجات دهند، ژاكتي روي سرش مياندازند و آرامش ميكنند. در داستان بايد واكنش شخصيت متناسب با اهميت حادثه باشد.
صحنه: دبير كل سازمان ملل، سفير ده كشور آفريقاي جنوبي را به ميهماني جشني در باغي سرسبز دعوت كرده است و دارد از آنها پذيرايي ميكند. قرار است پس از پايان جشن، اجلاسيهاي تشكيل و اختلافات ارضي آنها حل شود. اما ناگهان دبيركل با كف دست محكم به گردنش ميزند و از درد فرياد ميكشد و به اين سو و آن سوي باغ ميدود و داد ميزند: «پينهدوز مرا گاز گرفت.» در مثال بالا علت تشنج عصبي (هيستري) در مقايسه با واكنش شديد شخصيت پيش پا افتاده است و رفتار شخصيت درشان دبيركل سازمان ملل متحد نيست. به همين دليل هم خوانندگان وقتي او اجلاسيه ملل متحد را اداره ميكند، در وجود چنين شخصيتي شك ميكنند. اين نكته (واكنش بايد متناسب با محرك باشد) در مورد شخصيتهايي كه موقع مواجه شدن با فاجعهاي تازه، واكنش چنداني از خود نشان نميدهند نيز صادق است.
صحنه: چهار مرد در اطراف خليج سانفرانسيسكو قايق سواري ميكنند. ناگهان مه غليظي همه جا را ميپوشاند. آنها صداي سوت كشتي را ميشنوند و قبل از اينكه بتوانند سر قايق را برگردانند، به شدت با ناوي جنگي تصادم ميكنند. مردها كشته ميشوند و دريا اجساد باد كرده آنها را به ساحل ميآورد. و بعد همسران آنها بالا سر اجساد شوهرانشان ميآيند و به آنها خيره ميشوند و شانههايشان را بالا مياندازند و همگي ميگويند: «آه، آنها قايقرانهاي خوبي نبودند» و ميروند تا آرايششان را كه خراب شده، تجديد كنند. واكنش زنها متناسب با فاجعهاي كه با آن مواجه شدهاند نيست. بياحساسي آنها از بار عاطفي نمايش كاسته است و خواننده اتفاقات صحنه را باور نميكند. اگر قرار است خواننده با شخصيتها ابراز همدردي كند، بايد اشخاص در مواجهه با فاجعه، واكنشي شديد و در برابر حوادث پيشپا افتاده (مثل گاز گرفتن پينهدوزي بيآزار) واكنش جزئي از خود نشان دهند. سطحي يا عميق بودن نمايش و واقعي نما بودن آن، بستگي به متناسب بودن واكنش شخصيت در برابر حادثه دارد.
توصيفهاي شخصيت پردازانه توصيف شخصيتها براي بسياري از نويسندگان بيتجربه مشكل است. اگر چه توصيف ظاهري اشخاص براي داستان كفايت ميكند اما تاثير توصيفهاي شخصيت پردازانه را ندارد. نويسنده نبايد به توصيف ظاهر صرف قناعت كند، بلكه بايد به شخصيتها زندگي ببخشد.
مثال (توصيف معمولي): چارلز وارد اتاق شد. قدي بلند، موهايي خرمايي و چشماني گود رفته داشت. روي گونه چپش نيز اثر زخم بود. با تاني و صدايي بم گفت: «سلام لورا.» جملات فوق جسم يا ظاهر چارلز را توصيف ميكند، اما شخصيت او همچنان ناشناخته ميماند. با افزودن عنصر شخصيتپردازي به مثال بالا، ميتوان شخصيت او را نيز افشا كرد. اگر همزمان ظاهر و شخصيت كسي را توصيف كنيد، ديگر لازم نيست يك بار ظاهر او را توصيف و بار ديگر شخصيتپردازي كنيد. به علاوه ميتوانيد يواشكي اشارهاي همه به گذشته شخصيت بكنيد.
مثال (توصيف شخصيت پردازانه): چارلز وارد اتاق شد و سايهاش روي ديوار افتاد. قدي بلند و پشتش قوز داشت، طوري كه انگار آماده دعواست. چشمان گود رفتهاش با حالتي تهديدآميز برق ميزد.اثر زخم روي گونه چپش كه او را ياد موقعي كه پانزده سالش بود و در خيابان دعوا كرده بود ميانداخت، شبيه چنگكي تيز بود. با تاني گفت: «سلام لورا!» صدايش بم و تهديدآميز بود.
در مثال بالا، نه تنها ويژگيهاي ظاهري بلكه منش شخصيت نيز توصيف شده است. اين بار توصيفهاي ظاهري اطلاعات بيشتري به خواننده ميدهد و زندهتر است. به علاوه ميتوان با تعويض تصاوير، شخصيت پليد را تبديل به آدمي مهربان كرد.
مثال: اثر زخم روي گونه چپش كه او را ياد موقعي كه بچهاي را از تصادم با كاميوني نجات داده بود ميانداخت، شبيه بال پروانه بود. در اينجا نويسنده بدون آنكه مشخص باشد، اطلاعاتي را در صحنه گنجانده است. در حقيقت توصيف و توضيح را با هم تركيب كرده و ضمن ارائه شخصيتي جالب، نوع (تيپ) شخصيت را نيز افشا كرده است.
نقد اثر خود يكي از تجربيات مهم نويسندگي، نحوه خواندن اثر است. نويسندگان بيتجربه اغلب بيش از حد فصلهاي مختلف اثرشان را نقد ميكنند، آن هم نه به خاطر پرداخت بدفصلي خاص، بلكه به اين دليل كه فصلي را به طور مجزا و بدون در نظر گرفتن ارتباطش با كل رمان نقد ميكنند. نويسنده ابتدا به فصل اول و بعد به فصل دوم ميپردازد و همينطور، تا رمان كامل شود. اما خواننده در هر فصل به طور مجزا، غور و بررسي نميكند تا چند و چوني در مهارت نويسنده بكند، بلكه هر فصل را در ارتباط با كل رمان ميخواند. خواننده نميخواهد آموزش نويسندگي ببيند، بلكه ميخواهد سرگرم شود. و همه رمان را يكجا، منتها در هر زمان كمي از آن را ميخواند. خواننده يك دفعه از صفحه 58 شروع به خواندن رمان نميكند و ناگهان به صفحه 94 نميپرد و بعد دوباره به صفحه 17 برنميگردد. اما نويسنده ممكن است موقع نوشتن، يك دفعه صحنه صفحه 61 رمانش را بنويسد و از آنجا يك راست سراغ صحنه آخر رمانش برود و نتيجه پاياني آن را بنويسد. وقتي نويسنده صحنهاي را نوشت، آن را بازخواني ميكند تا ببيند آيا نمايشي و باور كردني هست يا نه؟ و آيا با حل و رفع چند درگيري، درگيريهاي جديد شروع ميشود، و آيا الگوي رفتاري شخصيتها ثابت ميماند يا نه؟ و غيره. در حقيقت نويسنده آنچه را كه تازه نوشته بدون در نظر گرفتن نوشتههاي قبل و بعدش، بازخواني ميكند. نويسندگان حرفهاي رمان خود را مثل هنرمندي كه دارد فيلي را روي تابلو نقاشي ميكند تحليل و بررسي ميكنند. اگر هنرمند زياد به تابلوش نزديك شود فقط بافت اثرش را ميبيند نه شكل آن را. اما اگر زياد از تابلو فاصله بگيرد فقط شكل اثر خويش را ميبيند. اما نويسنده بايد جايي بايستد كه بتواند همزمان شكل و بافت اثرش را نقد و بررسي كند. چه بسيار فصول درخشاني كه نويسندگان بيتجربه، به دليل نقد و بررسي مجزاي هر فصل، كنار گذاشتهاند. بايد پس از نقد و تحليل هر فصل، زوايد را با بيرحمي دور ريخت و نواقص را رفع كرد. اما موقع معاينه بيطرفانه فصول بايد ديد هر فصل چگونه در كل رمان به حيات خود ادامه ميدهد و هر عضو رمان، چگونه كل بدنه رمان را تغذيه ميكند.پ
براي چشمها بنويسيد قبل از اينكه خواننده نوشته را بخواند، آن را ميبيند. به همين جهت نويسنده بايد با چيدن جملاتش در كنار هم ضمن ايجاد تاثير ادبي، تاثيري بصري (ديدني) نيز ايجاد كند. خواننده با ديدن قالب بزرگي از كلمات، فقط نكات عمده جملات را ميخواند و رد ميشود. بدين معني كه اگر خواننده با بندي (پاراگرافي) يك صفحهاي مواجه شود و مجبور باشد آن را بخواند، با سريع خواني كل بند، فقط مفهوم كلي آن را درك ميكند و سايههاي متن (افكار ظريف، معاني ضمني و غيره) را ناديده ميگيرد. خواننده با صحبتهاي يك صفحهاي شخصيت نيز همين كار را ميكند. ممكن است شخصيت نكات مهمي راجع به گذشته، حال و آينده افشا كند، اما خواننده با ديدن كپه بزرگي از مطالب، از خود ميپرسد: «آيا لازم است همه اين صحبتهاي بيمعني را بخوانم؟ حرف حساب اين شخصيت چيست؟» مسلماً قالب بزرگي از قطعهاي توصيفي، صحنه (زمان و مكان) داستان را كاملاً تشريح خواهد كرد. اما آيا استفاده بيش از حد از جزييات ارزشي هم دارد؟ آيا رديف كردن اسامي تك تك گلهاي باغ، باغ را باغتر كند؟ و بالاخره چرا بايد به جاي توصيف متناسب صحنه، از جزييات واقعي بيش از حد استفاده كنيم؟ توصيف بيش از حد، حركت شخصيت و حوادث را كند ميكند و باعث ميشود خواننده مطالب را نخواند. تلويزيون به دليل اينكه وقت مطالعه مردم را پر كرده است تا حدودي در اين زمينه مقصر است. تلويزيون: فيلم و صدا، تقريباً همه كارهاي بينندگان را انجام ميدهد. حركت تصاوير تلويزيوني بسيار سريع است. به علاوه رسانهاي اجتماعي و متخصص در پرداختن به مسائل سطحي است. تلويزيون فعاليتهاي انسانها را خلاصه ميكند و بينندگان نيز با آن و با اين نحو جملهبندي همدلي نشان ميدهند. وقتي خواننده ميتواند لم بدهد و تماشا كند، چرا بايد رنج خواندن را بر خود هموار كند؟ به خصوص اگر معتقد باشد كه هر دو به يك اندازه سود دارند؟ نويسنده بايد براي اكنون بنويسد.
منبع: تبيان
|