وقتي كه يادآوري خاطرات كافي نيست گاهي نويسنده از ترس اينكه مبادا بازگشت به گذشته مانع پيشروي داستان در زمان حال شود، از به كارگيري آن اجتناب و به جاي آن از تجديد خاطره كوتاهي استفاده ميكند. اما استفاده از اين شيوه هميشه كافي نيست.
مثال: چهار ملواني كه كشتيشان غرق شده، بر قايقي پلاستيكي در دريا شناور هستند. آنها فقط براي سه روز يك نفر، آب آشاميدني دارند. يكي از آنها تصميم ميگيرد بقيه را بكشد. چون تمايل شديدي بر زنده ماندن دارد. به علاوه راز و حشتناكي دارد كه در گذشته وي مخفي شده است. اگر نويسنده براي افشاي اين اطلاعات از خاطره درونكاوانه و كوتاه استفاده كند عمق شخصيت و حالت نمايشي تمايلات وي از بين ميرود.
مثال: فكر كرد: «بايد زنده بمانم.» و كيسه الماسي را كه در قايق مخفي كرده بود پيش خود مجسم كرد. تا قبل از پيوستن به نيروي دريايي، در محله پر از خشونت شهر زندگي ميكرد. نبايد اين آخرين فرصتش را براي دستيابي به زندگي خوي از دست ميداد. قبلاً هم كسي را كشته بود. نويسنده اين اطلاعات درونكاوانه را با عجله بسيار در داستان گنجانده است. شخصيت بايد انگيزهاي مشخص براي كشتن بقيه داشته باشد. و براي اينكه اين انگيزه مناسب باشد بايد گذشته شخصيت را به طور مفصل و كامل تشريح كند. در اين مورد استفاده از بازگشت به گذشته گيراتر است. اگر نويسنده براي افشاي اين اطلاعات از خاطره درونكاوانه و كوتاه استفاده كند عمق شخصيت و حالت نمايشي تمايلات وي از بين ميرود.مثال: با اينكه ديگران را ميديد خودش را به خواب زد. اول بايد آن لاغره را ميكشت. آيا بايد مثل قتلهاي ديگري كه مرتكب شده بود نقشه ميكشيد؟ در حالي كه آرام نفس ميكشيد ياد يازده سال پيش افتاد. آن موقع شانزده سالش بود. داشت پوكر بازي ميكرد. ميدانست كه پيرمرد دارد كلك ميزند. لامپ بالاي ميز ميدرخشيد. در حالي كه كارتها را بر ميزد گفت: «من سه تا برميدارم.» پخش كننده خپله ورق سري به علامت تصديق تكان داد و گفت: « سه ورق براي اين پسر.» قبل از اينكه ورقها پخش شود، نقشه كشتن همه آنها را كشيد. و در همان حال ورقهايش را سبك سنگين كرد. نويسنده نشان ميدهد كه چگونه شخصيت درگذشته مرتكب قتل شده است و وقتي دوباره او را به زمان حال و قايق پلاستيكي برميگرداند تا دست به آدمكشي بزند انگيزه اعمالش مشخص است. ضمن اينكه خواننده اعمالش را باور خواهد كرد.
رمان ترسناك رهنمودهاي كلي براي نوشتن رمان ترسناك انعطافپذير است. اين رهنمودها صرفاً مشخص ميكند كه عناصر رمان ترسناك چيست اما نحوه به كارگيري آنها به مهارت و بينش نويسنده بستگي دارد. نقطه ثقل رمان ترسناك، ترس شخصيت اصلي و وجود خارق العاده در داستان است . اما لازم نيست اين ترس منطقي باشد بلكه ممكن است در بردارنده اشارهها و دلالتهاي رواني باشد اما بايد علت ترس شخصيت صرفاً رواني نباشد و بتوان آن را توضيح داد و با عقل آدمي سازگار باشد. در ضمن رمانهاي ترسناك بايد رازهايي داشته باشند كه كشف آنها در قلمرو واقعيت امكانپذير نباشد. منشا موجود خارقالعاده هر چيز و هر جايي ميتواند باشد اما بايد باور كردني باشد. شخصيت اصلي ميتواند بچه يا فردي بالغ، اما موجود خارق العاده بايد شوم، مرموز و بالقوه مرگآفرين باشد. در ضمن اين موجود ممكن است از افسانهها، فرهنگ عامه، خرافات و يا چيزي اسرارآميز نشات گرفته باشد. اما بايد در ابتداي رمان غيرملموس، غيرمادي و نامريي باشد. حتي خواننده در ابتدا احساس ميكند كه اين موجود را خود (ذهن) شخصيت اصلي خلق كرده است، اما بايد هنگامي كه رمان پيش ميرود، كمكم موجود خارقالعاده ملموس و ديده شود. با وجود اينكه شكل اين موجود چندان مهم نيست، اما بايد حتما ترسناك و از قدرت خارقالعادهاي برخوردار باشد.
شخصيت اصلي ميتواند بچه يا فردي بالغ، اما موجود خارق العاده بايد شوم، مرموز و بالقوه مرگآفرين باشد. بايد افرادي كه با شخصيت اصلي سر و كار دارند در ابتدا حرفهايش را باور نكنند و نگران سلامت عقلاني او باشند. و كارهايي را كه موجود خارقالعاده ميكند به حساب تصادف يا حادثهاي استثنايي ولي پذيرفتني بگذارند. آنها فقط بايد بعداً: هنگامي كه فجايع عجيب و غريبي رخ ميدهد و كساني كشته و مجروح ميشوند كمكم احتمال بدهند كه چنين موجودي وجود دارد. اما در اين هنگام بايد ضمن اينكه به شخصيت اصلي كمك ميكنند، نگران او نيز باشند. اما آنها درماندهاند و فقط موجودي خيرانديش و قدرتمند كه هر لحظه احتمال دارد در داستان مداخله كند، ميتواند به او كمك كند.
مثال: بچه بايد دائم بترسد. و اين ترس ممكن است بر درون و فعاليتهاي بيروني بچه و يا بر هر دو تاثير بگذارد. بچه بايد دلايلي قاطعي مثل كابوسها، اوهام، تغيير شكل اشياء تقويت شديد پنج حس طبيعياش، داشته باشد كه نشان دهد موجود خارقالعاده وجود دارد و از بزرگترها كمك بخواهد اما آنها فكر كنند خيالاتي شده است و به آن اهميت ندهند. و بالاخره بايد موجود خارقالعاده و پليد او را مجبور به كاري كند تا بزرگترها حرفش را باور كنند. موجود خارقالعاده نيز مايل است ديگران باور كنند كه او وجود دارد و از ترساندن ديگران لذت ببرد. شخصيت اصلي بايد در شروع داستان آدم خوبي باشد. او ذاتاً پليد نيست، بلكه قرباني بدشانس موجود پليد و قدرتمندي است.
مثال (شخصيت بزرگسال): بايد هراسناك شود و كنترلش را از دست بدهد اما احتمال بدهد كه ترسش غيرعادي يا ناشي از تجربياتش در كودكي است. اما حادثهاي برايش پيش ميآيد كه ثابت ميكند ترسش منطقي است: تصادم ماشين كه همه در آن كشته ميشوند و آتش گرفتن ساختمان كه فقط او جان سالم به در ميبرد. بايد كمكم در سلامت عقلانياش شك و از خانواده و دوستانش كنارهگيري كند. بايد خودش را به خاطر فجايع و قتلهاي موجود خارقالعاده سرزنش كند و با آن بجنگد و براي نابودياش نقشه بكشد.
مثال (بچه): ترس او بايد از موقع عجيبي از زندگياش، آغاز شود: موقع تب شديد و هذيان گويي يا وقتي كه پدر و مادر بيرحمش او را در پستوي تاريكي مياندازند و در را به رويش قفل ميكنند و غيره. در اين موقع كه او از واقعيت جدا شده و هراسان است، موجود خارقالعاده ظاهر ميشود و به او كمك ميكند. موجود خارقالعاده به او ياد ميدهد كه چگونه از پدر و مادر ظالمش انتقام بگيرد يا او را موقعي كه از تب دارد ميسوزد آرام ميكند. آنها با هم دوست ميشوند. فقط بچه ميتواند موجود خارقالعاده را ببيند. بايد خارقالعاده بودن موجود براي بچه آنقدر جذاب و دوست داشتني باشد كه او روز به روز كمتر به دنياي واقعي توجه كند. اما بالاخره موجود خارقالعاده شكل ترسناكي به خود ميگيرد و ديگران نيز آن را ميبينند. بچه و شخصيت بزرگسال بايد ناگهان قدرت و تواناييهاي عجيبشان را ظاهر كنند. بايد شخصيت يا ظاهر جسماني آنها تغيير كند. البته لازم نيست تبديل به غول، اژدها يا انسان گرگ نما شوند اما بايد ديگران ببينند كه تغيير كردهاند. آنها بايد در ابتدا با اكراه ديگران را بيازارند اما بعد كه تحت سيطره موجود خارقالعاده در آمدند با ميل و رغبت اين كار را بكنند. اگر قرار است از قدرت آنها در داستان در راه خير استفاده شود، بايد معشوقه يا محبوب قرباني اين را از آنها بخواهد. و سرچشمه اين نيكخواهي بايد موجود خارقالعاده، مذهب يا خدا باشد. نجات يا عذاب دائمي قرباني نيز بستگي به ديد نويسنده دارد.
تمايل و واقعيت تنها چيز مهم براي خواننده اين است كه نويسنده چگونه اثري سرگرم كننده يا تجربياتي لذت بخش خلق مي كند. مبناي قضاوت در اين باره متني است كه مي خوانيم نه آنچه نويسنده قصد داشته بگويد. نويسنده نبايد هوش و فهم خواننده را دست كم بگيرد يا بيش از حد به آن بها بدهد. اكثر نويسندگان با تجربه خواننده را مبناي قضاوت قرار نمي دهند؛ بلكه تنها دغدغه شان اثري است كه مي نويسند. فقط اگر رمان روشن و واضح باشد، باوركردني، نمايشي و جالب است. خواننده احمق يا بسيار باهوش نيست. نمي توان همزمان براي خوانندگان كند ذهن و باهوش نوشت. تنها موفقيتي كه نويسنده مي تواند هميشه بدان دست يابد واضح نويسي است. نويسنده نبايد فكر كند كه خوانندگانش در تفسير تمثيل هاي پنهان، تكرارهاي غنابخش، درونمايه ها يا موشكافي متن مهارت بسزايي دارند. البته اگر نويسنده مجبور شد چنين محتواهايي را نيز در اثرش بگنجاند بايد به منزله مصالحي تلويحي باشند و پس از آنكه منظور اصلي نويسنده به وضوح بيان شد در اثر بيايند. معاني درخشاني كه قرار است فقط نخبگان و محرمان راز بفهمند، تصنعي است.
منبع: تبيان
|