تغييرات عاطفي را نشان دهيد خوانندگان آن چنان هم كه مي پندارند نمي توانند تغييرات عاطفي شخصيتها را درك كنند، بلكه اكثراً تغييرات آشكار را مي فهمند و فكر مي كنند كه تغييرات عاطفي ظريف را نيز درك كرده اند. اگر خوانندگان را از تغييرات عاطفي شخصيتها آگاه نكنيم، احساس مي كنند كه از زوال تدريجي شخصيتها بي خبر مانده اند.
مثال: رالفِ پانزده ساله، از پدر دائم الخمرش متنفر است. شبي پدرش اعتراف مي كند كه: «رالف، من به تو دروغ گفته ام مادرت نمرده، با ترشي فروش سياري اهل باواريا فرار كرد.» اين توضيح و آن دروغ، رالف را از پدرش بيشتر متنفر و چندي بعد نيز از خانه فرار مي كند. خواننده بايد تغييرات عاطفي شخصيتها را كه در مدت زمان خاصي رخ مي دهد درك كند. اگر خواننده متوجه تغييرات كوچك نشود، تغييرات عاطفي بزرگ به نظرش دفعتاً و ناگهاني مي آيد و وضعيت عاطفي جديد شخصيت را باور نمي كند. چرا كه شاهد آن نبوده است. نويسنده مي خواهد رالف نيز شبيه پدرش شود. وي اين كار را از طريق زنجيره اي از تغييرات احساسي كوچك انجام مي دهد:
مثال: (الف) رالف كه با چشماني باز دنبال زني بسيار نجيب مي گردد، در كليسا با پولين آشنا و با اينكه زن عادت داشته هميشه قبل از غذا سه بطري مشروب (مارتيني) بنوشد، عاشق او مي شود. پولين ادعا مي كند اين را دكتر به دليل درد كيسه صفرايش تجويز كرده است، رالف باور مي كند و چون خودش هم درد كيسه صفرا دارد، شروع به نوشيدن مارتيني مي كند. (ب) رالف با پولين ازدواج مي كند و صاحب پسري به نام گوردي مي شوند. حالا ديگر رالف دائم مشروب مي نوشد و هميشه مست است. پولين از او منزجر مي شود. (ج) و با يك فروشنده ي سيار مرغ سوخاري فرار مي كند. گوردي سه ساله است. رالف به او مي گويد مادرش مرده است و وقتي كم كم گوردي بزرگ مي شود، از پدر دائم الخمرش متنفر مي شود. خواننده شاهد تغييرات عاطفي رالف است. و نتيجه اين تغييرات را بي آنكه يكه بخورد مي پذيرد. اما اگر رالف مثل پدرش نشود خواننده مأيوس نمي شود.
مثال: رالف كه سعي دارد دوباره محبت پسرش را نسبت به خود جلب كند، مي خواهد به پسرش بگويد كه مادرش نمرده بلكه با فروشنده ي سيار مرغ سوخاري فرار كرده است، اما ناگهان ذهنش به گذشته رجوع مي كند و به خاطر مي آورد كه چقدر وقتي پدرش چنين حقيقتي را به او گفت برايش دردناك بود. رالف ضمن همين بحران عاطفي، دچار مكاشفه مي شود و مي فهمد كه تنها راه جلب محبت پسرش، ترك مشروبخواري است. عضو جامعه الكليها مي شود و پدرش را مي بخشد. اين تغيير غافلگير كننده ي سرنوشت شخصيت، غيرمنتظره، اما پذيرفتني است، زيرا خواننده شاهد تغييرات عاطفي رالف در مدت زماني خاص بوده است.
بازنويسي يكي از مراحل ناگزير رمان نويسي بازنويسي: تكميل رمان براي چاپ و نشر است. نويسنده وقتي رمان را كامل مي كند، تازه مي فهمد كه رمان راجع به چيست. در اين موقع همه ي عناصر،عبارات و لايه هاي زيرين آن را دقيقاً مي داند. قدم اول در بازنويسي نيز، بازخواني رمان تمام شده است. نويسنده هنگام بازخواني رمان في الفور متوجه غفلت خود از آماده سازي مي شود. اين كشف حتمي است و همه ي نويسندگان نيز به آن پي مي برند. چرا كه وقتي نويسنده شروع به نوشتن رمان كرده، با همه ي مصالح رمانش آشنا نبوده، بلكه صرفاً كليات و تصويري كلي از آن را در ذهن داشته است. او جزء به جزءِ رمانش را نمي دانسته و در ضمن نوشتن جزئيات فرعي را كشف كرده است. در واقع وقتي رمان را تكميل مي كند تازه مي فهمد رمان كامل راجع به چيست. مثال: نويسنده تا صفحه ي 47 رمان را يعني تا آنجايي كه هنري كانر: شخصيت مهم فرعي در رمان ظاهر مي شود، مي خواند. اكنون ديگر نويسنده مي داند با وجود اينكه هنري كانر بعداً، در صفحه ي 165 خودكشي مي كند، وي خواننده را براي مواجهه با صحنه ي خودكشي آماه نكرده است (غفلت از آماده سازي). به همين دليل شروع به بازنويسي رمان مي كند. نويسنده در صفحه ي 47 شروع به نوشتن صحنه اي مي كند و وضعيتي يا درگيري اي را به اختصار بسط مي دهد كه بعداً منجر به خودكشي شخصيت مي شود. خلق صحنه ي آماده سازي جديد براي او زياد سخت نيست چرا كه با كل رمان آشناست. نويسنده مي تواند به نحوي مطالب جديد را بسط دهد كه جريان رمان به راحتي در صحنه ي جديد جاري شود و به بقيه ي رمان بپيوندد: به طوري كه كاملاً با لحن، ابعاد و خلق و خوي شخصيتِ «هنري» سازگار باشد. نويسنده هنگام بازنويسي مي تواند خرد و قدرت مديريتش را به كار گيرد. و به نحوي بي طرفانه كارش را براي حذف يا اضافه كردن مطالب، ارزيابي كند. اما تا رمان تمام نشده است نبايد آن را بازنويسي نهايي كرد. بايد روي اثر ناتمام آنقدر كار كرد تا تمام و آماده ي بازنويسي شود.
سرعت رمان سرعت نوشته يعني ميزان تندي حركت شخصيتها، طرح خطي و روابط در داستان. اگر سرعت پيشروي رمان كم و زياد نشود، اوجهايِ تندِ رمان كند، لحظات هيجان انگيز، كسل كننده و صحنه هاي مياني نمايش، ملال آور مي شود. سرعتِ كلي صحنه هاي متوالي رمان بايد متفاوت باشد. بهترين موقع تنظيم سرعت رمان، هنگام بازنويسي است.
مثال (داستان): سربازي غيبت غيرمجاز مي كند تا نگذارد زنش تركش كند. نويسنده مي خواهد براي افشايِ شخصيت، ديدار آنها را عقب بيندازد. (الف) هواپيما به سانفرانسيسكو مي رود. (ب) سرباز در فرودگاه منتظرِ زنش مي شود، اما زن آنجا نيست. (ج) ماشين كرايه مي كند و به خانه مي رود، اما زنش در خانه نيست. (د) به خانه ي مادرش مي رود، اما زنش آنجا هم نيست. (ه) به خانه ي دوستش مي رود، ولي زنش آنجا هم نيست. (و) نتيجه مي گيرد كه زنش تركش كرده است. با ناراحتي پرسه اي در آن اطراف مي زند. خشمگين است. (ز) به فرودگاه مي رود. (ح) با هواپيما به ارودگاه بر مي گردد. كم و زياد كردن سرعت پيشروي داستان در اين صحنه هاي متوالي تقريباً غيرممكن است. سرباز فقط با ماشين اينجا و آنجا مي رود. البته مي توان از توصيفهاي صحنه اي، خاطرات و تصورات دروني او استفاده كرد، ولي امكان رويارويي و عمل نمايشي نيست. چرا كه سرعت را بر عمل داستاني بنا مي كنند و بالاجبار و نه خود به خود، به وجود مي آيد. در واقع نويسنده به دقت آن را طرح ريزي مي كند. براي ايجاد سرعتي متوالي مي توان از گفتگوهاي طولاني، روايتهاي مبسوط يا شرح توصيفهاي مفصل استفاده كرد. اما بايد از به كارگيري مطالب نامربوطي مثل سير در هزار توي ضمير ناخودآگاه شخصيت و تك گويي هاي عميق اجتناب كرد.
مثال (همان داستان)، (توالي صحنه): (الف) سرباز در هواپيمايي است كه به سانفرانسيسكو مي رود. (ب) مه غليظ هواپيما را مجبور مي كند تغيير مسير داده، در بيكرزفيلد فرود بيايد. (ج) سرباز ماشيني كرايه و در راه فردي را سوار مي كند كه پولش را مي دزدد و او را از ماشين به بيرون پرت مي كند. (د) سرباز حافظه اش را از دست مي دهد و سرگردان مي شود. (ه) ناخودآگاه سوار ماشيني كه به سانفرانسيسكو مي رود، مي شود. (و) راننده هرچه دارد از او مي گيرد و او را با ضربه اي به سرش از ماشين به بيرون پرت مي كند، كه همين ضربه باعث مي شود كه حافظه اش را بازيابد. (ز) به خانه مي رود و مي فهمد كه همسرش تركش كرده است. (ح) با هواپيما به اردوگاه بر مي گردد.
رمان سرنوشت رمان سرنوشت را مي توان براساس يكي از دو ساختار اصلي نوشت و با اينكه داستان در هر دو مورد يكي است، اما خط طرح ها و حوادث آنها با هم فرق دارد. داستان: شش مسافر سوار دليجاني كه از منطقه ي سرخ پوست ها مي گذرد مي شوند تا به لي يردو يعني آخرين ايستگاه دليجان بروند. در ساختار اول زندگي همه ي شخصيتها در طول سفر بناچار به هم گره مي خورد و وقتي به مقصد مي رسند، رمان تمام مي شود و آنها از هم جدا مي شوند. در ساختار ديگر دليحان در فصل اول به لي يردو مي رسد و شخصيتها از هم جدا مي شوند؛ و بقيه ي رمان نشان مي دهد كه چگونه دست سرنوشت مجدداً آنها را در پايان رمان به هم مي رساند.
منبع: تبيان
|